من و خط چشم کج و کوله م


زن ها هرگز عاشق
زیبایی چهره ی شما نمی شوند
آن چه یک زن را
مبتلا می کند
امنیتی است که در
شانه های مردانه هست...

 

از یک سال و نیم پیش که اولین عمل رو روی چشمم انجام دادم دیگه مجبور شدم بخاطر مراقبت از چشمم دور هر گونه آرایش چشمی یه خط قرمز بکشم.

تا این که دو روز پیش با دوستان رفتیم بیرون و همه شون حمله کردن به لوازم آرایش فروشی و خرید انواع خط چشم و ریمل و ......

یهویی وسوسه ی خرید ریمل و خط چشم شدم. دلم برا ساعتها جلو آینه ایستادن و خط چشم کشیدن و حجم دادن به مژه هام تنگ شد.

همون روز تا رسیدم خونه رفتم جلو آینه و همین که قلم خط چشم رو دست گرفتم دستم شروع کرد به لرزیدن.

فهمیدم که باید از اول شروع کنم و چند روز هی گند بزنم به پلکم و خط های کج و کوله بکشم پشت پلکم و ذوق کنم که منم خط چشم میکشم تا دستم راه بیوفته.

این آدمهایی هم که یه عالمه دوستشون داریم و قدرمون رو نمیدونن دقیقا عین همین خط چشمه هستن وقتی بخاطر اجبار یه مدت بی خیالشون بشی وقتی هواییتون کنن که ببخشیشون و بری سراغشون دیگه مثل قبل نمیشن واست. واسه هر سری اعتماد بهشون دست و دلت میلرزه و از رابطهه یه خط خطی مزخرف باقی می مونه.

هنوز کج و کوله خط چشم میکشم ولی همین که این کار فعلا منو با آینه آشتی داده خودش یه قدم مثبته

 

راحیلی نوشت: اون قسمت ترانه که ابی می خونه

بوسه ی داغم رو بگیر تا که نیوفته از دهن

شراب صد ساله ی من وقتشه که بنوشمت

وقتشه عریان تر بشم بپوشمت

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 

 ثبت نظر

خانه ی پدری


سال اول یا دوم دبیرستان بودم که از جهرم کوچ کردیم و اومدیم شیراز.
خونه ای که آقاجون خریده بود رو ندیده بودیم، روزی که با وسایل اومدیم توی اون خونه انگار وارد بهشت شدیم.
یه حیاط بزرگ پر از باغچه،باغچه هایی پر از گل و درخت، سالن و اتاقهایی که به دل همه مون نشسته بود یادمه همون اول خواهرا رفتیم اون اتاق تاریک ته خونه رو برا خودمون انتخاب کردیم و اونجا شد یه مکان دنج برا ماها.
بیشترین جنگ و دعواها و درد دل ها و گریه های سه تا دختر نوجوون رو اون اتاق به خودش دید.
عاشق اون خونه بودم و هستم ولی حیاط سرسبزش برام یه حال و هوای دیگه ای داشت. هر وقت دلم میگرفت شیر آب رو باز میکردم به گلها و باغچه ها آب میدادم حیاط رو میشستم و با اون خنکای آب به آرامش میرسیدم.
شبهای بهار و تابستانها با بچه ها یه فرش پهن میکردیم وسط حیاط رختخوابها رو اونجا می انداختیم و تک تک _ ستاره ها رو میشمردیم تا خوابمون ببره.
صدای قهقهه هامون توی آجر به آجر این خونه پیوند زده شده.
این حیاط شب عقد _ شش تا بچه ها شاهد بزن و بکوب ها بوده و سرمست از شادی ساکنینش شادی ها رو هزار برابر کرده.
همه ی نوه ها عصر های تابستون زیر سایه ی برگهای انگور توی روروک های خودشون قدم زدن رو توی همین حیاط شروع کردن.
حالا  دیروز از طرف شهرداری منطقه اومدن و اعلام کردن این خونه توی طرح واقع شده و باید خراب بشه
حالا از دیروز هر وقت یاد این همه خاطره افتادم اشک به چشمام نشست
حالا از دیروز نبود اون خونه برام یه جورایی تلخه
حالا از دیروز هی به خودم میگم یعنی حال _ مامان و آقاجون چطوریه وقتی میدونن خونه ای که شاهد اون همه عشقشون بوده باید خراب بشه.
حالا از دیروز به کوچ از خونه ای فکر میکنم که خونه ی امید همه مون بوده

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 


ثبت نظر

 

حال مردابی من

هیچکس نمیداند که این آلودگیِ هوا
تقصیرِ من است
بس که در نبودش
سیگار دود کرده ام...


رمیصا_رستگار

 

میگه میدونی هنوز واسه عاشق شدن دیر نیست؟

نگاش میکنم و میگم: هیچ میدونی هر چیزی سن و سالی داره؟

هیچ میدونی یه زن سی و پنج سالگی به یعدش یه عالمه تجربه داره و دیگه نمیتونه دل خوش کنه به حرفایی که زده میشه؟

میگم هیچ میدونی دیگه حرف ها قلبها رو نمی لرزونن؟

میگه خوب چاره ی کار؟

میگم باید ثابت بشه تا دلگرم بشم

میگه لعنتی 18 ساله با همیم.

میگم خوووب چه ربطی داره آب هم اگه راکد بمونه گندیده  میشه و میشه مرداب، ولی همون آب اگه جاری باشه میشه رود و همه عاشق زیباییش میشن.

نمیدونم با اون حجم بی حوصلگی چطور میتونستم باهاش سر این که محبتش رو باید نشون بده کل کل میکردم ، فقط میدونم باید یه جرقه ای زده بشه یه حرکتی بشه تا این حس دلمردگی توی وجودم از بین بره

 

راحیلی نوشت: موزیک متن هم توی کانال تلگرام میفرستم

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 

 

 ثبت نظر

هیچ گاه
گیسوان یک زن را نادیده نگیر
هر تار موی زن
زیباترین موسیقی می شود
اگر دستان مردانه ات
استعداد نواختن
عشق را داشته باشد...

متینه_شاهینی


خوبی ما آدمها به  اینه که با همه چی کنار میایم،بستگی به حال افراد شاید واسه یکی طول بکشه یکی دیگه خیلی زود خودشو با شرایط وفق بده ولی بالاخره با همه چی کنار میایم و به زندگی مون ادامه میدیم.

بهترم ،میشه گفت خوبم. فقط منتظر مرحله ی دوم درمانم . اونه که مشخص میکنه عمل موفق آمیز بوده با نه ؟

این روزها رنگها یه جور دیگه حال منو خوب میکنند. دارم خونه رو از یکنواختی در میارم یه عالمه چیز میز کوچیک رنگ رنگی به خونه اضافه کردم و از دیدنشون انرژی میگیرم.

قبل از عمل شروع کردم به رژیم  از طریق کالری شماری و در طول سه ماه هفت کیلو کم کردم، از خودم راضی بودم ولی خوب متاسفانه توی این مدت که عمل کردم بدنم حسابی ضعیف شده بود و یکی دو بار بدجور ضعف کردم واسه همین نتونستم به اون روش ادامه بدم و دو کیلوش برگشت و الان دارم از عذاب وجدان میمیرم.

تا قبل از عمل هر روز عصر تا شوشو از اداره میومد و استراحت میکرد یه مسیر دنج و طولانی ( هفت کیلومتری) یافته بودیم و میرفتیم پیاده روی که الان توی این سه هفته اونم کنسل شده .

دلم برا نوشتن توی وبلاگ حسابی تنگ شده بود، با وجود این همه راه های ارتباطی دیگه هنوز وابستگی عجیبی به وبلاگم دارم.

شاید از همین فردا دوباره فعالیت وبلاگ نویسیم رو شروع کنم .


خیلی پراکنده نوشتم زمان میبره تا باز مثل قبل عادت کنه به نوشتنهای مدلِ راحیلی

راحیل نوشت: دوستتون دارم ،مرسی که هستید.


تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 https://telegram.me/mamaniashegh

 ثبت نظر

دعاهاتون


48 روززز

48 روزه اینجا سر نزدم.

هنوز باورم نمیشه از همه چی دور شدم.

کاش همینطور که میشه از فضای مجازی دور شد، توان اینو داشتیم از این دنیای واقعی هم دور بشیم.

خودم میدونم دچار یه افسردگی گذرا شدم،کم حرف، بی تحرک ،پول آتش بزن شدم.

خود خور شدم.

ولی خوب میدونم همه اینا تموم میشه واسه همین با اینا کنار میام.

بالاخره واسه 29 مهر نوبت عمل ردیف شد.

برعکس سری قبل که توی بیمارستان خصوصی بدون هیچ دوندگی و دردسری عمل شدم واسه عمل این سری دکتر گفت فقط و فقط بیمارستان خلیلی که یه بیمارستان دولتیه و مختص چشم هست  عمل میکنم. بماند که با چه بدبختی و دوندگی و چقدر نامه بازی از طرف خود دکتر با مسئول اتاق عمل وقت عمل به من دادن واسه اون روز ، تازه منی که مریض اورژانسی بودم بعد از 15 روز دوندگی تونستم نوبت بگیرم حالا بقیه بماند.

به این عمل هم دلم روشنه ،یعنی کار دیگه جز امیدوار بودن از دستم بر نمیاد .هی واسه خودم انرژی مثبت میفرستم تا بتونم خوشبینی خودمو حفظ کنم.

هر چی به روز عمل نزدیک میشم یه استرس بد میاد سراغم که قابل کنترل نیست .

خیلی پراکنده نوشتم، میدونم.

نمیتونم واسه نوشتن تمرکز داشته باشم

فقط خواستم بگم 29 مهر آخرین پنجشنبه ی مهر، عمل میشم. اون روز به یادم باشید و واسم دعا کنید و مهرتون رو واسم بفرستید

راحیلی نوشت1: یادتون باشه دوستتون دارم.

راحیلی نوشت2:نمیدونم باز دوباره کی بتونم بیام و اینجا رو ببینم ولی برمیگردم قول میدم.

راحیلی نوشت 3: این چند روز اگه اینجا به روز نشه ولی مطمئنن کانال تلگرام به روز میشه .

راحیلی نوشت 4: پنجشنبه صبح منوووو یادتون نره هااااااااااا



تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 




 

چند روز گذشته همش درگیر دکتر و معاینه چشمم بودم.

متخصص خودم هیچی بهم نمیگه فقط بهم گفت برم پیش یه دکتر دیگه تا اون نظر نهایی رو بده .

روی صندلی سرد ِ درمانگاه نشستم.

چشمم به اون در چوبیه تا باز بشه و خانوم منشی اسمم رو صدادبزنه.

اسمم رو که اعلام میکنه و از در چوبی میگذرم میفهمم که ای بابا اینجا باید هفت خان رستم رو رد کنم.

پام که به قاب چهارچوب در میرسه انگار در دلشوره های دلم هم باز میشه

باز منم و صندلی های سرد و نقره ای راهرو ی درمونگاه 

گذر زمان کند میشه ، بالا وپایین شدن قلبم رو حس میکنم ، با هر پمپاژ قلبم یه عالمه ناامیدی وارد خونم میشه.

بالاخره نوبت به من میرسه و وارد اتاق میشم.

نامه و مدارک رو میذارم رو میز دکتر.

تو اتاق پر از دانشجوهاییه که زل زدن به من و گوششون به دکتره ببینن اون چه سوالی می پرسه تازود جواب رو بگن و به استادشون ثابت کنند در آینده یه دکتر خوب میشن.

کلافه پشت اون دستگاه معاینه چشم نشستم.

اگه دکتر آدم خوش اخلاقی نبود و واسه این صحبت های استاد و دانشجوییشون عذرخواهی نکرده بود مطمئنن سرشون داد میزدم و میگفتم تکلیف منو روشن کنید.

بعد از کلی بالا پایین کردن چشمم، همه دانشجو ها میرن و فقط دکتر می مونه.

میگه خوب چی میخوای از من بشنوی؟

میگم هرچیزی که لازمه بدونم. میگم متخصص خودم میگه چون تازه عمل شدی عملت نمیکنم. میگه به خودت زمان بده بعدش شما رو معرفی کرده بیام شمام چشمم رو معاینه کنید.

میگم دکتر مشکل کجاست؟ هنوز یک سال از پیوندی که زدم نمیگذره ولی هنوز باید دارو مصرف کنم . هنوز چشمم خونریزی داره. 

یه عالمه حرف میزنم 

باز میگه چونه ت رو بذار اینجا و با اون دستگاه زل میزنه تو چشمم،میگه دختر پیوند چشمت  پس زده ،باز باید عمل کنی 

یخ میکنم ،میمیرم انتظار هر چیزی رو داشتم جز این حرف

نمیدونم چرا یهویی میگم یعنی کار متخصص خودم مشکل داشته؟

میگه استاد کارشون بی نقصه شاید بخاطر این حساسیت شما خودش بهتون رک نگفتن که پیوند پس زده

چند ماه قبل چقدر خوشحال بودم که همه چی تموم شده و راحت شدم از درد کشیدن ولی امروز برگشتم سر جای اولم و میدونم چه روزهایی انتظارم رو میکشه

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 

 ثبت نظر

سی و پنج سال و یک روزگی


عصر پنج امرداد روز تولد من و پسره ،خواهر شوهره کیک به دست اومده خونه و حسابی مارو غافلگیر کرد.

با این که حالم خوب نبود و دلم تنهایی میخواست سعی کردم بذارم بهم خوش بگذره.

شوشو واسه خرید وسایل پذیرایی از خونه رفت بیرون و وقتی برگشت دوتا شاخه گل رز واسمون گرفته بود خیلی خوشحالم کرد با این کارش، چون ازش انتظار همچی کاری نداشتم شاد شدم

این چشم لعنتی باز داره اذیت میکنه

شب قبل از تولدم زخمهاش خون ریزی کرد و حسابی حس و حال منو ریخت بهم. بدجور ذهنم درگیر این اتفاقه

همش میترسم روزی برسه که از کارم پشیمون بشم و بگم کاش با همون شرایط قبل چشمم کنار اومده بودم

البته حرفای مامانم توی این طرز فکرها هم بی تاثیر نیست

از وقتی فهمیده باز چشمم باید عمل بشه و همون درگیری ها و سختی های عمل اول رو داره با حرفاش ته دلم رو خالی میکنه

سر یه دراهی گنده قرار گرفتم یه دراهی که نمیذاره فکرم مشغول چیزی دیگه بشه

احساس افسردگی میکنم ،خستگی.

پرم از بیتابی و دلشوره کاش همه چی زود تموم بشه واقعا حالم از این روزها به هم میخوره دلم گذشتن ازشون رو میخواد

راحیلی نوشت: یه وقتایی آدم از سر هیجان و نادونی آدرس کانال تلگرامش رو به یه افرادی میده که بعدش هرچی غلط کردم غلط کردم بکنه راه به جایی نداره و خیلی دیر شده .دادم که میگم واسه همین دیگه اونجا راحت نمیتونم بنویسم

 

سی و پنج سال  و یک روزگی غمگین است غمگین .

 

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 

چند سال پیشا وقتی میدیدم مامانم، یا مامان بزرگم با هر اتفاقی به راحتی میتونن همزاد پنداری کنند تعجب میکردم.

تعجب میکردم که چطور خیلی راحت با شنیدن یه خبر می تونن اشک بریزن .

اون زمانها من اگه با شنیدن یه خبر خیلی هم ناراحت میشدم باید سه ساعت توی حس گریه فرو میرفتم و اینقدر به اتفاقهای ناگوار فکر میکردم که تهش بتونم یه قطره اشک بریزم تا جلو بقیه ضایع نشم

ولی این روزها شدم مثل مامان و مامان بزرگ.

این روزها با شنیدم یه موزیک غمگین بدون فکر کردن به یه عالمه بدبختی میتونم به راحتی اشک بریزم .به راحتی قلبم فشرده میشه ، با دیدن عکس یه جوون روی آگهی ترحیم قلبم میلرزه و اشکم سرازیر میشه.

این روزها حال مامان و مامان بزرگ رو درک میکنم میفهمم هیچ کدوم از رفتارهای اون روزهاشون فیلم نبود و همه احساس اون لحظه ی خودشون رو نشون میدادن.

چند روز پیش پسره اومد خونه و با یه صدای لرزون گفت یکی از دوستاش توی تصادف فوت کرده.

با شنیدن این خبر قلبم ریخت ، دلم واسه مادرش ریش شد ، یه عالمه به حال مادره اشک ریختم .بدو رفتم در اتاق پسره رو باز کردم یه دل سیر نگاش کردم یه عالمه سوالهای بی ربط پرسیدم تا بتونم بیشتر کنارش باشم و بتونم صداش رو بشنوم .

حال این روزها خیلی عجیبه ، میخوام این طوری نباشم ولی نمیشه.

دیروز که خبر از دست دادن نوزده سرباز رو شنیدم از وقتی عکساشون رو دیدم، وقتی واسه فاتحه خونی رفتیم دارالرحمه و تشیع جنازه سرباز ها رو دیدم ، وقتی یه عالمه فکر منفی توی سرم نشست ، وقتی از همه افکارم واسه شوشویی گفتم و اون با چشمای گرد شده نگام کرد از خودم بدم اومد. نمیدونم شاید نباید از خودم بدم بیاد شاید این یه حس قوی مادرانه ست

هنوزم گاهی باور نمیکنم من همون راحیل چند سال پیشم که یه دختر شاد و سر زنده بود نمیدونم این روزها این راحیل حساس و درونگرا از کجا سر و کله ش پیدا شده و رخنه کرده به روح و روانم

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 ثبت نظر

کاش تموم بشه

هر کسى
باید یک نفر را
داشته باشد
تا حالش
از تنهایی‌ درد نکند..

 

چند روزیه خسته م .

دقیقا شعر بالا شرح حال من شده

حالم از تنهایی درد گرفته.

البته هر وقت حال روحیم میریزه به هم خدا به زیباترین شکل ممکن حالمو سر جاش میاره

چند شب پیش با شوشویی در حد بنز دعوام شد، وقت اذان مغرب کلی سر خدا داد زدم غر زدم خدا هم با آرامش نگام کرد.

چند روزی هم توی آرامش نگام کرد تا امروز عصر که یهویی بلای خودش رو سرم نازل کرد.

واسه آخر هفته مراسم چهلم مامان شوشویه و از فردا ساعت شش صبح هواپیمای اولین گروه مهمونا به زمین میشینه.

واقعا حال روحیم خوب نیست توان مهمونداری رو ندارم .میدونم این سری زیر بار مهمونداری خورد میشم .

میدونم همه زحمتهایی که بخاطر شوشو بکشم بی فایده است چون اصلا به چشمش نمیاد.

واسه همین واقعا تصمیم گرفتم دیگه بخاطر هیچ کاری توی خانواده ش خودمو به زحمت نندازم ولی نمیشه همه وقتی میرسن شیراز فوری میان سراغ من

خدایااااااا این سری واقعا توان ندارم سر به سرم نذار

کاش زود این هفتههه ی لعنتی تموم بشه

کاش زود این مراسم های پر دردسر تموم بشه

کاش زووووود همه چی واسه من تموم بشه

تلگرام راحیل :

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 

ضد حال ها

گاهی اگر که عشق تو را دست کم گرفت
تقصیر توست؛ دست مرا کم گرفته ای

آرش شفاعی

 

 

 

یه سفر دونفره ی عالی داشتیم.

البته ته ِ سفر اگه شوشو با مرور خاطرات ِ روزهای مجردی گند نمیزد به حال  و حسادتهای یه زن عاشق حتما بهتر هم میشد.

ولی خو چه میشه کرد مردها یه جاهایی کلا فکر نکرده میشینن یه خاطرات ِ حسادت بر انگیزی واسه زنهاشون تعریف میکنند و حال خوش ِ اون زن رو ازش میگیرن.

و اون زن هم دقیقا بخاطر تعریف یه خاطره ی نیم ساعته ،سه روز حال اون مرد رو میگره تا عبرت بگیره و دیگه بی موقع حرف بی جا نزنه. تازه زن مهربان اون آقای بی ملاحظه رو هم مجبور میکنه تا روزی یک بار توی گوشش آروم بگه که دوستش داره حتی اگه زوری و دروغ باشه. بعدشم بهش میگه باید بهم باج بدی و یه سفر دیگه منو ببری تا سکوت اون مسیر برگشت رو جبران کنم و یه ریز واست حرف بزنم و سوالهایی که سر دلم مونده رو ازت بپرسم.

هرچند میدونم این اتفاق نخواهد افتاد ولی خو بهش که میتونم فکر کنم و هی به شوشو یاد آوری کنم که من نیاز به یه مسیر طولانی برا حرف زدن دارم.

خلاصه لعنت به دهانی که بی موقع باز شود .

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh