خاطره ی یه روز سخت

انتظار که چیز بدی نیست

روزنه ی امیدی است در نا امیدی مطلق

من انتظار را از خبر بد، بیشتر دوست دارم

عباس معروفی



این روزها و این هفته های من به انتظار کشیدن واسه هفته ی بعد میگذره

به انتظار این نشستم که بخیه های چشمم خشک بشه یا جذب بشه یا دکتر بدونه که قبل جذب شدن میشه کشیدشون و برن مرحله ی دوم درمان رو شروع کنند.

قبل از عمل فکر میکردم این پروسه پیشروی خوبی داشته باشه ولی الان که خستگی امانم رو بریده میفهمم چه خیال باطلی داشتم

هفته ی قبل که سه هفته از عملم میگذشت بعد از معاینه  چشمم دکتر گفت یک ماه و نیم بعد از عمل اول اگه دیدم بخیه ها قابل کشیدن هستند میریم واسه مرحله دوم.

از هفته ی قبل همه وجودم شده انتظار واسه رسیدن 28 آذر و نظر دکتر و ورود به مرحله ی نهایی کار.

امروز که 13 آذر بود دقیق یک ماه از عملم گذشت. روز عمل ساعت 7 صبح با مامان و شوشویی توی بیمارستان بودیم.

تا رسیدیم لباس اتاق عمل رو دادن پوشیدم و با مامان نشستیم توی اتاق به انتظار این که بیان و من رو ببرن توی اتاق عمل.

توی اتاق ِخانومها فقط من و یه خانوم مسن که آب مروارید داشت عملهامون درمانی بود

مابقی عمل ها همه جنبه ی زیبایی داشت. همین طور که به دخترهای جوون که واسه عمل زیبایی آمده بودن نگاه میکردم به خودم میگفتم یعنی منم یه روز حاضر میشم بخاطر افتادگی جزیی پلکم بیام اتاق عمل، یعنی منم بخاطر این که چشمم بزرگتر بشه حاضر میشم بیام برم اتاق عمل.

همینطور که ذهنم درگیر اینا بود یکی یکی خواهر ها هم به مامان ملحق شدن و ساعت 9 و نیم صبح منو تا پای آسانسوری که میرفت اتاق عمل بدرقه کردند.

توی سالن اتاق عمل همینطور که نشسته بودم واسه وصل کردن سروم حرفای دختر کناری توجه منو جلب کرد .داشت با دکتر در مورد رنگ نهایی چشمش صحبت میکرد بعد از رفتنش وقتی از پرستاری که واسم سروم وصل میکرد پرسیدم مشکلش چی بود گفت مشکلش رنگ چشمشه آمده واسه تاتو چشم، میخواد رنگ چشمش رو تغییر بده

هنوز نمیتونستم باور کنم به چه قیمتی میتونیم سلامتی خودمون رو اینطوری به بازی بگیریم.

تا لحظه ای که بی هوش شدم بجز استرسِ عمل خودم به اون دختری که روبروی اتاق عملی که من توش عمل میشدم ،عمل میشد فکر میکردم.

نمیدونم چقدر از سنگین شدن چشمهام گذشته بود که با  صدای بقیه به هوش آمدم و میشنیدم که منو دعوت به آرامش می کنند  و من با صدای بلند فقط گریه میکردم.

نمیدونستم کجام، نمیدونستم چرا به هق هق افتادم فقط اینقدری درد داشتم که با چشمهایی که باز نمیشد به اون خانومی که دستم رو گرفته بود و منو دعوت به آرامش میکرد بگم خیلی درد دارم، من  کجام ، چی شده توروخدا کمکم کن.

با دستاش صورتم رو نوازش کرد و گفت آروم میشی الان ساکت میشی مورفین بهت تزریق کردن.

با همون حال منو بردن توی بخش پیش مامان و آبجی ها ، با همون گریه ها با همون هق هق ها.

با این که مامان و بقیه رو نمیدیدم ولی صدای هق هق هاشون نشون میداد همه شون پا به پای من اشک میریزن.

مورفین هم تسکینی واسه چشمی که توی اتاق عمل جا مونده بود نشد آخر سر با دوتا مسکن قویه دیگه آرومم کردند

تا این که چند ساعت بعد از عمل گفتند میتونم برم خونه

با این که یه چشمم رو عمل کرده بودم ولی چشم سمت راستم هم نمیتونستم باز کنم.

مامان و شوشویی دستام رو گرفته بودند و لحظه به لحظه بهم هشدار میدادند کجا قدم بذارم .

سخت ترین روزها رو خونه مامانم موندم.

مامان و آقاجون از شب تا صب پا به پای من بیدار نشستند و توی اون نابینای مطلق شدنم شدند چشم من.

دو روز کلا نتونستم چشمم رو باز کنم و سخت ترین روزهام همون دو روز بود .

درد ندیدنم توی اون روزها از دردی که بعد از عمل داشتم صد برابر بدتر بود.

امروز که یک ماه از عملم میگذره با مرور اون روزها هنوزم وقتی اشک از چشمم سرازیر میشه فقط میتونم سرم رو بالا بگیرم و بگم خدایا نور چشم هیشکی رو ازش نگیر.

هنوزم قیافه ی اون دختری که چشمهای سالم  خودش رو سپرد دست رنگهای شیمیایی واسه تغییر رنگ چشمش جلو نظرمه  هنوز هم درکش نکردم و نمیتونم قبول کنم که واسه زیباتر شدن تاوان سنگین بدم.

با این که روزهای سختی بود ولی قابل تحمل بود و گذشت.

همه امیدم به اینه که مرحله ی دوم درمان به وحشتناکی مرحله اول نباشه

راحیلی نوشت :هنوزم شرمنده ی تک به تک دوستان هستم که نمیتونم کامنتها رو جواب بدم.

راحیلی نوشت 2: دوستانی که در مورد عمل چشمم سوال میپرسند خواهشا آدرسی از خودشون بذارن تا بتونم به خودشون جواب بدم.


و اما : میتونید معتاد به دیدن سریال شهرزاد بشید و بشینید قسمت هفتمش رو دوبار ببینید و لذت ببرید

البته میتونید مثل من با گوش دادن به ایـــــــــــــن موزیــــــــــک خودتون رو خفه کنید

آخه موزیکه هم واسه سریال شهرزاده


ثبت نظــــــر