سی و پنج سال و یک روزگی


عصر پنج امرداد روز تولد من و پسره ،خواهر شوهره کیک به دست اومده خونه و حسابی مارو غافلگیر کرد.

با این که حالم خوب نبود و دلم تنهایی میخواست سعی کردم بذارم بهم خوش بگذره.

شوشو واسه خرید وسایل پذیرایی از خونه رفت بیرون و وقتی برگشت دوتا شاخه گل رز واسمون گرفته بود خیلی خوشحالم کرد با این کارش، چون ازش انتظار همچی کاری نداشتم شاد شدم

این چشم لعنتی باز داره اذیت میکنه

شب قبل از تولدم زخمهاش خون ریزی کرد و حسابی حس و حال منو ریخت بهم. بدجور ذهنم درگیر این اتفاقه

همش میترسم روزی برسه که از کارم پشیمون بشم و بگم کاش با همون شرایط قبل چشمم کنار اومده بودم

البته حرفای مامانم توی این طرز فکرها هم بی تاثیر نیست

از وقتی فهمیده باز چشمم باید عمل بشه و همون درگیری ها و سختی های عمل اول رو داره با حرفاش ته دلم رو خالی میکنه

سر یه دراهی گنده قرار گرفتم یه دراهی که نمیذاره فکرم مشغول چیزی دیگه بشه

احساس افسردگی میکنم ،خستگی.

پرم از بیتابی و دلشوره کاش همه چی زود تموم بشه واقعا حالم از این روزها به هم میخوره دلم گذشتن ازشون رو میخواد

راحیلی نوشت: یه وقتایی آدم از سر هیجان و نادونی آدرس کانال تلگرامش رو به یه افرادی میده که بعدش هرچی غلط کردم غلط کردم بکنه راه به جایی نداره و خیلی دیر شده .دادم که میگم واسه همین دیگه اونجا راحت نمیتونم بنویسم

 

سی و پنج سال  و یک روزگی غمگین است غمگین .

 

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

 

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh