کاش این نیز به خوبی بگذرد

از صبح چشم دوختی به لیوان چایی که ساعت قبل گرم بود و میگی کجا بودم که این چایی به شربت تبدیل شد

هنوزم به درست بودن تصمیمی که گرفتی شک داری

هنوز بعد از چندین ماه فکر کردن در مورد کاری که میخوای انجام بدی دلت قرص نیست

هنوز سردرگمی

هنوز دلت یه حامی میخواد که بیاد روبروت بایسته زل بزنه توی چشمات و بگه این کار درست ترین کاریه که میخوای انجام بدی

هنوز خیلی سردرگمی ولی خوب دیگه خیلی دیر شده واسه پشیمونی ،لحظه های آخر این سردرگمی رو داری طی میکنی

کاش چند هفته بعد که میام مدیریت بلاگفا رو باز میکنم و روی گزینه ی نوشته ی جدید کلیک میکنم قلبم پر از گرمی باشه و واستون از درست ترین تصمیم زندگیم بگم.

راحیلی نوشت 1: توی  چند روز آینده هر وقت یادم افتادید یه کوچولو هم منو دعا کنید

راحیلی نوشت 2: امروز که یک زن 35 ساله م و میخوام بزرگترین تصمیم زندگیم رو بگیرم حال 30 سال قبل مامان و آقاجون رو درک میکنم که واسه تصمیم گیری بخاطر سلامتی من چقدر با خودشون کلنجار میرفتن




ایـــــــــــــن


یه اتفاق ساده یه فاجعه ی بزرگ

دری باز و بسته شد

کسی جوانی اش را برداشت و رفت

من و خاطره ها

...

پشت دیوار

پیر شدیم

"پرویز فکرآزاد



یه روزهایی زیادی حساس میشم و همین  مزخرف بازیام همه زندگی رو به کامم تلخ میکنه
ماشین رو توی یه نقطه ی خلوت و خیلی دورتر از اون مرکز خرید پارک میکنیم تا بهانه ای واسه قدم زدنمون فراهم بشه
همینطور که دستهایم را دور بازویش حلقه کردم قدم میزنیم و حرف میزنیم.
اینقدر حرف داریم که نمیفهمیم چطور میرسیم به مکان مورد نظر
کارهامون رو که انجام دادیم  و وقت برگشت  از پاساژ که بیرون آمدم روبروم یه باغچه ی بزرگ بود
اون با یه پرش از باغچه گذشت ،دستم به سمتش دراز بود و نگاه اون به اطراف که بی تفاوت به من به سمتی اشاره کرد، راحیل اون جا پل هست از اونجا بیا
دستم روی هوا خشکید اعصابم خط خطی شد
خو دلم میخواست دستم رو بگیره  کمک کنه از باغچه رد بشم
بدون این که نگاهش کنم به سمت پل رفتم  اون هم از اون طرف قدم به قدم من خودش رو به پل رسوند ولی دیگه  اتفاق ناخوشایند افتاده بود و یه زن بی منطق دلش شکسته بود
همه مسیر برگشت رو غر زده بود که چرا اینقدر ماشین رو دووور پارک کردیم ،چرا نمیرسیم، اه چه مسیر مزخرفی چطور این همه راه رو پیاده رفتیم و حالیمون نشد.
خلاصه به همین سادگی میشه گند زد به بهترین لحظه های زندگی
دیگه مسیر توی ماشین و رسیدن به خونه بماند بجای ضبط ماشین خودش هوار هوار کرد از زندگی سیاه و بخت نامرادش

خووووو اگه دستم رو گرفته بود و از باغچه ردم کرده بود واسش بهترین لحظه هارو میساختم ، خود بی احساسش خواست

راحیلی نوشت: مدیونید بخواید فکر کنید از صبح دچار حس ندامت شدم هااااا

کم گوی و گزیده گوی چون دُر

هیچ آدمِ عاقلی
بعدازظهرِ یک روزِ پاییزی را وِل نمی کند بروَد

به جای قدم زدن با تو
سرما بخورد.

...

__ علیرضا اکبری ماکویی __



اون زمانها که خیلی هم دور نیست ،دوران نوجوانی خودم وقتی با مامانم میرفتم بیرون با این که با مامانی فقط 15 سال تفاوت سن داشتم ظاهر مامانم کاملا متفاوت تر از من بود
همیشه مشخص میشد من دخترشم
ولی این  روزها  تشخیص مادر از دختر واقعا سخت شده
و این اتفاق اصلا جالب نیست
نمیدونم شاید من اُمُل باشم
ولی  جو بین بعضی مادر و دخترها رو دوست ندارم
حد و حدودها از بین رفته ، متاسفانه بعضی مامانها می خوان همسن دخترشون رفتار کنند و این  یه اتفاق وحشتناکه
این به اصطلاح صمیمیتهای مادر و دختری که همه مرزها رو از بین میبرن بدجور منو زجر میده .
این که  یه مادر بخاطر آزادی خودش بخواد به دخترش باج های سنگین بده ، بدجور درد آوره
این روزها  که این رفتارها رو میبینم و میشنوم همش به خودم میگم یعنی اگه منم دختر داشتم همچی کاری باهاش میکردم؟؟؟

راحیلی نوشت: در لفافه حرف زدن خر است ...خیلی از اتفاقهایی که به چشم دیدم رو نوشتم و پاک کردم
خود سانسوری هم خر است

یه روزهایی

صدایم کن
اعجاز من همین است
نیلوفر را به مرداب می‌‌بخشم
باران را به چشم‌های مردِ خسته
شب را به گیسوانِ سیاهِ سیاهِ خودم
و تنم را به نوازشِ دست‌هایِ همیشه مهربانِ تو
صدایم کن
تا چند لحظه ی دیگر آفتاب میزند

و من هنوز در آغوش تو نخفته ام


نیکی‌ فیروزکوهی




یه روزهایی هم هیجان زندگی کم میشه و آدمی رو به افسردگی میره

یکی از این روزهای  کمبود هیجان  ،سوییچ ماشین شوشو رو میدزدید  بی صدا و در سکوت کامل و مخفیانه از خونه میزنید بیرون

گوشیهاتون رو هم خاموش میکنید و میزنید به دل جاده

اینقدر میگازونید  تا همه هیجانهای از دست رفته به خونتون برگرده 

اونایی که اهل سرعت هستند میفهمند که هیچ چیزی مثل سرعت آدرنالین به بدن تزریق نمیکنه و هیجان خون رو بالا نمیبره

همینجوری که غرق لذت هستید با خواننده ایـــــــــــــــــــن موزیک رو فریاد میزنید

اینقدر داد میزنید تا احساس کنید حلقتون داره پاره میشه

بعدش که احساس  تشنگی و گشنگی کردید میرید دورترین فست فودی شهر یه پیـــــــــــتزا ویژه سفارش میدید میارید میذارید رو صندلی ماشین و باز میزنید به دل جاده و با همون موزیک کذایی هی پیتزا میخورید هی گاز میدید هی داد میزنید هی جیغ میزنید

توی تاریکی خیابونها گلــــــهای شب بوی وسط بلوار که مستتون کرد ماشین رو پارک کنید و برید گلها رو از نزدیک بو کنید

بعدش دیگه ساعت ده شب شاد و شنگول برمیگردید خونه فوحش میخوریدو لبخند میزنید ، حرفای گنده گنده میشنوید ولبخند میزنید

یه روزایی هیشکی  بجز خودتون و روح  خسته تون واسه تون مهم نباشه

یه روزهایی  تابو شکنی کنید

یه روزهایی شادی خودتون رو با هیشکی قسمت نکنید حتی با بچه تون


یه روزهایی من خوشبختی رو واسه خودم رقم میزنم



هوای غریب

مقصد: چین باشد یا کره
فصل: پاییز باشد یا تابستان -
مسافر که تو باشی
بهار به استقبالت می آید!

...

(نسرین فخیمی)





وقتی به سفر میروید اون شب اول که دور از خانه اید ،جدا از رختخواب و بالشت خودتون هستید رو تصور کنید ،اون لحظه که توی یه جای غریب میخوابید  اون حس غربت قلبتون رو به درد میاره و دلتنگتون میکنه
من شبهایی که هوا عالی میشه و دیگه نیازی به کولر نیست و با باز گذاشتن پنجره ها خونه خنک میشه اون حال غریب همه وجودم  رو میگیره
دیشب وقتی خنکی هوا نشسته بود روی رختخواب و بالشتم  همین که پوست  ِ تنم اون خنکی رو روی رختخواب حس کرد اون غربت به دلم چنگ انداخت
صدای ماشینها ،صدای گربه ها ، صدای وزش باد همش یه حس غربت بهم تزریق کرد
################################
غریب ترین روز سال 31 شهریوره
نمیدونه متعلق به تابستانه یا پاییز
با این که ته تغاریین روز شهریوره ولی بوی پاییز میده
این مسیولین لعنتی حتی لحظه های شیرینش رو هم از مابقی  روزهای شهریور جدا کردند.
این روزِ اخرِ شهریورِ پر غربت و تنها رو فقط من درک میکنم

بوس و بغل ِ خیابونی

فنجانِ چای ِ توام
ببین چگونه قند در دلم آب می شود
به شوق لبت...

__ یاور مهدی پور __




شوشو سرماخورده بود عصر جمعه بردمش  درمونگاه آمپولشو بزنه
درمونگاه اینقدر خلوت بود که لذت بردم
از در درمونگاه که آمدیم بیرون  داشتیم سوار ماشین میشدیم  یه خانوم و آقای متشخص آمدن سوار ماشین بغلی بشن  که یهویی آقاهه به سمت خانومه داد زد وایساااا سوار نشو
بدو آمد سمت خانومه و محکم خانومه رو بغل کرد و شروع کرد بوسیدن صورتش
غرق در لذت این صحنه بودم و گفتم وای خوش بحال خانومه
آقاهه چه لحظه ی شیرینی واسش ساخت
شوشو میگه یعنی منم وسط خیابون بغلت کنم و ببوسمت لحظه هات شیرین میشه؟
فقط نگاهش کردم بدون هیچ حرفی
سکوتم پر از اعتراض بود واسش
روز بعدش توی پاساژ داشتیم پیرهن مردونه ها رو نگاه میکردیم
یه پیر مرده با خانومش و پسرش جلو مغازهه ایستاده بودن
پیر مرده رفت سمت زنه سر زنه رو توی دستش گرفت پیشونی زنه رو بوسید خانومه همچی با عشق نگاش میکرد من دلم غش رفت
از جلو مغازه دور شدیم ولی هنوز نگاه اون زن  توی ذهنم مرور میشد. اون زن توی اون لحظه خوشبخت ترین بود نگاهش  مُهر تایید این حرف منه

شوشو میگه تو رو خدا ملت رو ببین شرم و حیا رو به گند کشیدن
گفتم خوب ملت عرضه ی به گند کشیدن شرم و حیا رو دارن تو هم بکش
هیچی دیگه این خودش آغاز یه دعوای زن و شوهریه که چند روز ادامه داره

آخدا یکی نباید پیدا بشه لحظه های شیرین وسط خیابون و وسط پاساژ واسه مون رقم بزنه هاااااا
کی جوابگویی این همه حسرته؟؟؟

ایـــــــــــــــن از دیشب همراه لحظه های منه لینکشو از وبلاگ ف@طمه انتهای بیراهه کش رفتم بزنید بر بدن

" ﺯﻧﯽ " ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪ

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻃﻼﯾﯽ


ﻭ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﯾﮕﺮ ....


ﺷﺮﺍﺑﯽ


ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺍﺳﺖ


" ﺯﻧﯽ "


ﮐﻪ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...




فقط خواستم بگم: کاری نکنید که طوری بشود که دلتنگ موهایتان بشوید


نصیحت یک درد کشیده ، یک دلتنگ ، یک کچل

دلوم برا موهام تنگ شده ، برا بستنش، برا بافتنش ، حتی برا کلیپس زدن

خدایا موهای هیچ زنی رو ازش نگیر همینطور عقلش رو


راحیل سردرگم: اینجا مینویسم ،اونجا هم مطالب رو نگه میدارم ،بلگفا دزدی میکنه هنوز نتونستم بهش اطمینان کنم



امروز چقدر هوای عاشقی دارم

این روزها هوای عاشقی دارم ...

دلم بوی تند بدنت کنار دریا می خواهد

لمس ماسه ها و بازی امواج

می توانم ساعت ها کنار سکوتت بنشینم

و فقط نگاه کنم به حرکت آرام رگ های آبی دستانت

و سرگیجه بگیرم

دلم می خواهد در نفست گم شوم

و این دلشوره عجیب پر تپش را میان سینه ات آرام کنم

دستم

تنم

لبم

وجودم

امروز چقدر هوای عاشقی دارم



اگه خدا یه روز نظر سنجی راه بندازه و بپرسه کدوم روزهای سال رو دوست دارید قطعا بهش میگم  پانزده روز آخر اسفند و پانزده روز آخر شهریور زیبا ترین ، خوش بو ترین ، پر هیجان ترین روزهای سال هستند.

این پانزده همین روزهای آخرین پر است از هیجان ، استرس ، خوشبویی  پر است از عشق

من توی این دوتا پانزده روز توان عاشقیم بالاست ما بیقی روزها معمولیم. البته مهر و اردیبهشت  هم هیجان بر انگیزن ولی نه به اندازه ی این دوتا پونزده روز


راحیلی نوشتــــ : هم اینجا رو دوست دارم هم بلاگفا ی نامرد رو

واسه همین نمیتونم از اونجا دل بکنم  هر سری میام نت هر دوجا رو چک میکنم  یه وقتایی شیطون گولم میزنه برگردم همونجا ولی خوب دیگه نمیتونم به اون لعنتی خاین اعتماد کنم ولی خوووو دله دیگه یه وقتایی گیر میده



یه عالمه خاطره  داره         ایـــــــــــــــــــن موزیک


هر غروب می آید

هر غروب
می آید و مرا در آغوش می گیرد
تنها
"تاریکی" ست که مرا خوب می فهمد.

"حسین غلامی خواه"



شاید اگه چندین سال قبل عقل امروزم رو داشتم امروز سرنوشتم چیز دیگری بود

فقط یک تصمیم بچگانه میتونه همه سرنوشتت رو تغییر بده و یه  (( اگه این کارو نکرده بودم شاید حال و روزم بهتر از الان بود)) رو  واست باقی  بذاره.

همه این حرفا ،همه این فکرها ،شده کابوس زندگیم .

شده دلیل شب زنده داری هام

###############################

واسه چشمم سر یه دوراهی گنده قراررفتم .

فعلا واسه یک دل شدن از دیروز واسه  مشاوره به اولین متخصص چشم سر زدم و حسابی امیدوارم کرد، گفت حتی دوباره میتونم پیوند قرنیه بزنم و از این حال و روز در بیام .

دعا کنید حالا که شروعش کردم تا آخرش برم و مثل سری های قبل از ترس وسط راه بیخیالش نشم.

###############################

دلم یک هفته تنهایی مطلق میخواد

دلم یک آرامش فکری میخواد

دلم یک همراه ِِ هم پا میخواد

دلم یک لبخند عاشقانه میخواد

دلم .....................................

پ.ن: کامنتهای پست قبل تایید نشد بخاطر این که نظرات عالی پر از حس های  سرخورده ی زنونه بود که دلم خواست واسه خودم باشه ولی میگم حرف تک تکتون رو درک میکنم و متاسفم که دردهای مشترک بیداد می کنه 


موزیـــــــــــــــک ایــــــــــــــــــــن پـــــــــــــست



آخدا

بانوی کسی باش
که بهار را دوست دارد
و باران را
و رسیدن را..

نیکی‌ فیروزکوهی



یه شب جمعه هایی هم هست دست از دنیا میشوری  هندز فری رو میذاری توی گوشِت زیر پتو گم میشی ایــــــنو گوش میدی و یه فلش بک به گذشته ات میزنی

به همون روزهایی که تازه فهمیده بودی عاشقی یعنی چه

به عشق  اون روزها ، به خواسته هات ، به آرزوهات فکر میکنی

با خودت که تعارف نداری

میبینی به هیچ کدوم  از اون آرزوهایی که میخواستی نرسیدی

میبینی اون بالا سری، نشست ،ببینه تو از چی بدت میاد دقیق همونو نصیبت کرد

میبینی نصف عمرت رفته و تو فقط افسوس خوردی

میبینی هیچ چاره ای جز تسلیم شدن نداری

میبینی تو موندی و یه دنیا حسرت ، یه دنیا آه ، یه دنیا ناشکری

میگی بیخیال دنیا، خودمو عشقه

میگی مگه چند روز جوونی و میتونی خوش باشی پس تنهایی به جنگ مشکلات برو  و واسه خودت خوش باش

میگی من که نصف عمرمو زندگی کردم حالا به هرچی خواستم و نخواستم رسیدم امروز به بعد هدفم باید زندگی ِ بچه م باشه

واسه اون کوتاه میای دست از سر دنیا و خواسته هات بر میداری

ولی هنوز لحظه هایی که قلبت تیر میکشه و اشک گوشه ی چشمت جمع میشه یه نیم نگاه به بالا می ندازی و میگی : آآآآ خدا ،آخه چرا من؟؟؟؟

هنوز قلبت سنگینه ، هنوز چشمات نمداره که نگاهت به اونور دریچه می افته و میبینی صبح شده  نقاب مادرانه ت رو به صورتت میزنی و میری صبحونه آماده کنی

ولی، نقاب همسر نمونه بودن هنوز کنار تخت روی زمین واسه خودش لم داده و هیشکی کاری به کارش نداره