اینجا و اونجا و همه جا

 

 

فقط بخاطر این که از دنیا عقب نباشم اینجا 

  https://telegram.me/mamaniashegh  

هم هستم

 

خلاصه راحیل اینجا، راحیل اونجا ، راحیل همه جا

 

https://telegram.me/mamaniashegh


چند بوسه زندگی کرده ای؟

زندگی را به سال نباید شمرد ، که چند سال زندگی کرده ای !!
باید به آغوش شمرد ... به بوسه ... ،
که چند آغوش ، که چند بوسه زندگی کرده ای ...!

__ فرشید فرهادی __

 

 

شعر بالا رو با کلی سوز و گداز واسش میخونم و چشم میدوزم بهش. میگه خوووو که چی؟

میگم به خدا حرف حق رو زده

همینجوری که ولو شده رو کاناپه کنترل تلویزیون رو میذاره کنار و با دستش چندتا بوس میفرسته میگه بیا بشمور ببین چند سال به سنت اضافه شد.

هرچی کوسن رو مبلاست رو پرت میکنم سمتش میگم بیا تو بوس دادی منم بغلش رو نثارت کنم هم سن و سال بشیم. 

اصلا مردهای بی احساس رو باید چیز کرد ..چییز

 

راحیلی نوشت : یه عالمه عکس و نقاشی های خیلی خیلی رمانتیک رو دستم مونده که نمیشه اینجا بذارم هر وقت نگاهشون میکنم اینقدر دلم میسوزه . با هزار امید و آرزو از فیس بوک کش رفتم

 

ایـــــــــــنم هستااااااا


ثبت نظر

 

 

یه راحیل کیپ با یه روز معمولی

سرما خورده ام و ناخوش ..

باز هم بدون من زیر باران قدم زدی !؟؟


مهران پیرستانی

 

 

 

دوست دارم زندگی که یک نواخت میشه یه نفر از اعضای خانواده از خود گذشتگی کنه و با سرخوش بازی در آوردن زندگی رو به سمت شادی هدایت کنه ولی خو این توی این روزهای درگیری عمل و روزهای غمگین از دست دادن شوهر خواهر شوهری واسه هیچ کدوممون حس و حالی نمونده بود

پشت بند تموم شدن این مشکلات یه آنفولانزای مسخره افتاد توی جمع خانواده و تنها کسی که تن به آنفولانزا نداده بود من بود تا این که زد و همه اهالی منزل خوب شدن و من افتادم.

یه آنفولانزای خری بود که نگو. دماغ کیپ شده بود. راه گلو کیپ شده بود نفس به سختی میومد و میرفت قشنگترش این بود که صبح ها مژه هام هم کیپ میشد و تا با آب گرم مژه ها رو شستشو نمیدادم چشمام باز نمیشد دیگه از تُن صدا نگم خیلی سنگین ترم

خلاصه توی هفته ی گذشته کلا راحیل کیپ و بهم چسبیده ای شده بودم

بعد روز جمعه ای شوشو با از خود گذشتگی و به صورت ملایم یه انرژی خوبی به حال و هوای خونه تزریق کرد که نگو.

از صبح اعلام کرد امروز فکر ناهار نباش .هوا که رو به گرم شدن رفت دست مارو گرفت و بردمون شیراز گردی .یه دسته کوچولو گل نرگس هم واسمون گرفت و ایـــــــــــــن موزیک رو هم گذاشت و دو نفری تا دو بعد از ظهر کل خیابونهای خلوت رو چرخیدیم و حرف زدیم ،غیبت کردیم، از هم ایراد گرفتیم یه جاهایی ایراده تو مخ طرف مقابل فرو میرفت و کار به اخم و فحش میرسید ولی خو ته تهش این شد که ناهار از بیرون بگیریم و بیایم خونه سه تایی بشینینم به ناهار خوردن و اینجوری یه خانواده ی شاد و موفق به جامعه تحویل بدیم



 

 ثبت نظر

اون روی سگیِ راحیل

با اعجاز بوسه هایت
ادعای پیامبری کن
من ایمان می آورم!

نسرین فخیمی



یه عصر پنجشنبه وقتی بخاطر خانواده ی شوشویی با شوشو دعواتون شد بعد از دعوا خودتون رو بزنید به بیخیالی

صبح جمعه ماشین رو بردارید برید توی خیابونهای خلوت شهر یه چرخ بزنید و از خلوتی شهر لذت ببرید

بعدش خودتون رو با شنیدن با ایــــــن موزیک خفه کنید و پر بشید از انرژی مثبت و برگردید خونه و واسه اهل منزل صبحونه آماده کنید و با گذاشتن همون موزیک پر انرژی باعث بیدار شدن اهل خونه بشید کنار هم صبحونه بخورید کلی ناز عشوه بیاید ولی اصلا شوشوی محترم رو تحویل نگیرید تا بفهمه شما هم توی زندگیش نقش پررنگی دارید

اصلا یه زن وقتی از دست شوهرش ناراحت میشه اصلا نباید خودشو افسرده نشون بده باید توی اون موقعیت بهترین و شادترین رفتار رو داشته باشه
البته اینم بگما خیلی سخته این مدل رفتار کردن ولی خو یه وقتایی این آقایون باید بفهمند که ما زنها اگه بخوایم اون روی سگمون رو نشونشون بدیم بد بلایی به روزشون میاد

الان من اون روی سگ راحیلم که خیلی سرخوشانه لحظه ها رو سپری میکنه تا مشت محکمی بر دهان استکبار بزنه

ایشالا که موفق میشم.

راحیلی نوشت: آقامون خر است


ثبت نظر


خیلی حرفها

گاهی نه پای رفتن میماند


نه پای ماندن


در هر دوجهت که بدوی بازنده ای

(بهشته معیر)



واسه 13 دی ماه نوبت دومین عمل  بود .7ونیم صبح وقتی داشتم آماده میشدم که با آبجی و مامان بریم واسه کارهای عمل شوشویی باهام تماس گرفت و خبر فوت شوهر خواهر شوهری رو داد

با این که همه آماده ی شنیدن این خبر بودیم ولی خیلی عذاب آور بود

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که برم و وقت عمل رو بندازم واسه چند روز بعد

چندین روز درگیر مراسم بودیم با این که مجبور بودم گریه نکنم تا چشمم آسیب نبینه و آماده باشه واسه عمل،  ولی خوب نشد واقعا سخت بود . بعد از برگذاری مراسم سوم بود که اقدام کردم واسه عمل و طی چند روز کارهای عمل چشمم انجام شد و چون عمل ذوم سنگین نبود خیلی زود بهبودی خودم رو به دست اوردم

و الان این راحیل بی جنبه هی میره جلو آینه و چشم جدیدش رو نگاه میکنه و کلی قربون صدقه ی خودش میره
[خیلی بی جنبه م ]

البته چشم جدیده هنوز یه خورده کاریهایی داره که دکتر گفته سه ماه باید تحمل کنم تا چشمم خودش خوب بشه ولی خو من هی عجولم به دکترم میگم آقای دکتر نمیشه تا قبل عید همه کارها تموم بشه دکتر هم ماشالا لجبازه هی میگه نه خیر دقیقا تا آخر فروردین باید بهش فرصت بهبودی بدی


راحیلی نوشت: اینقدر از اینجا و نوشتن دور بودم که واقعا نوشتن رو فراموش کردم.


یه راحیلی نوشت دیگه: روزی که با خواهر شوشو ها رفتیم و صندوقچه ی قدیمی شوهر خواهر شوهری رو باز کردیم ،قرعه ی خوندن دفتر خاطراتش افتاد به نام من، بماند چطور با اشک و زجه  سطر سطر ِ خاطراتش رو خوندیم ولی این خاطرات خوندن یه تلنگر خیلی بزرگ بود واسه من . به خودم قول دادم به بهترین نحو توی دفنر خاطراتم نوشتن رو ادامه بدم. چون بعد از من خیلی ها اون دفتر رو میخونن و اون زمان میتونن به احساس درونی من پی ببرند


خدایا چنان کن سرانجام کار ،تو خشنود باشی و ما رستگار


ثبت نظر

احترام به هوای پاک

عاقبت یک شب


صدای یک خاطره


خواب که هیچ


خانه را روی سرت خراب می کند!

(رضا یاراحمدی)

 

 

 

یه شبهایی که یه حرفایی رو دلت سنگینی میکنه همینطور که ماشین رو برمیداری و میزنی به دل خلوت ترین خیابون نزدیک خونه و ایــــــــــــــــــــــن موزیک رو گوش میدی به همه سیگاری های شهر حسودیت میشه

میگی کاش میشد این همه درد رو یه جوری دود کنم بره هوا، ولی خو تو کلا زندگی پاک رو دوست داری خودت دود میشی ولی غم هات رو با سیگار دود نمیکنی.

همچی راحیلی هستم من


ثبت نظر

بلاتکلیفی

قیدت را زدم

حالا

من مانده‌ام

با دوست داشتنی

که زمان و مکان نمی‌شناسد!

 نسترن وثوقی


هنوز هم بلاتکلیف روزها رو شب میکنم و شبها رو با زل زدن به سقف به صبح می رسونم.

این بلاتکلیف موندن نبض زندگی رو  برام کند کرده

#@#@


به فاصله ی چند روز وارد خانواده ی شوشویی شدیم ،من شدم عروس کوچیکه ی خانواده و اون شد داماد کوچیکه.

روزها گذشت و ده سال پیش بخاطر سرگیجه های شدیدش و وجود تومار مغزی رفت زیر تیغ جراحی و بعدش حالش خوب شد

هیچ مشکلی وجود نداشت تا چند روز قبل از عمل چشمم که اون باز حالش بد شد و بیمارستان بستری شد

بعد از چند هفته بستری شدن توی بیمارستان بود که دکترها جوابش کردن و از بیمارستان مرخص شد

ولی خوب از اون روز ،دو روز خونه بود و یه هفته بیمارستان

از روزی که خودم سرپا شدم و چشمم بهتر شد هر عصر تا آخر شب رو خونه ی خواهر شوهره بودیم

دیدن از پا در آمدن یه انسان سخت ترین لحظه های یه زندگیه

هر شب ضعیف تر شدنش رو دیدیم .هر شب یکی از اعضای بدنش از کار افتاد

تا سه روز پیش که کلا رفت توی کما ولی دکترها بخاطر زدن یه نبض ضعیف توی حلقش هنوز مرگ مغزی شدنش رو اعلام نکردند.

این روزها که خواهر شوشویی به هر دری میزنه به هر زیارتگاهی متوسل میشه واسه بازگشت شوهرش هی به خودم قول میدم قدر همه اونایی که اطرافم هستند رو بدونم .ولی خو میدونم اینا همه یه جو گیر شدن زمانیه و وقتی همه این روزها ی سخت بگذره و روزها آروم بشن همه اینها رو فراموش میکنم و باز گــَنده دماغ بازیهام شروع میشه


راحیلی نوشت: خدایا ......


ایـــــــــــــــن




ثبت نظر

خاطره ی یه روز سخت

انتظار که چیز بدی نیست

روزنه ی امیدی است در نا امیدی مطلق

من انتظار را از خبر بد، بیشتر دوست دارم

عباس معروفی



این روزها و این هفته های من به انتظار کشیدن واسه هفته ی بعد میگذره

به انتظار این نشستم که بخیه های چشمم خشک بشه یا جذب بشه یا دکتر بدونه که قبل جذب شدن میشه کشیدشون و برن مرحله ی دوم درمان رو شروع کنند.

قبل از عمل فکر میکردم این پروسه پیشروی خوبی داشته باشه ولی الان که خستگی امانم رو بریده میفهمم چه خیال باطلی داشتم

هفته ی قبل که سه هفته از عملم میگذشت بعد از معاینه  چشمم دکتر گفت یک ماه و نیم بعد از عمل اول اگه دیدم بخیه ها قابل کشیدن هستند میریم واسه مرحله دوم.

از هفته ی قبل همه وجودم شده انتظار واسه رسیدن 28 آذر و نظر دکتر و ورود به مرحله ی نهایی کار.

امروز که 13 آذر بود دقیق یک ماه از عملم گذشت. روز عمل ساعت 7 صبح با مامان و شوشویی توی بیمارستان بودیم.

تا رسیدیم لباس اتاق عمل رو دادن پوشیدم و با مامان نشستیم توی اتاق به انتظار این که بیان و من رو ببرن توی اتاق عمل.

توی اتاق ِخانومها فقط من و یه خانوم مسن که آب مروارید داشت عملهامون درمانی بود

مابقی عمل ها همه جنبه ی زیبایی داشت. همین طور که به دخترهای جوون که واسه عمل زیبایی آمده بودن نگاه میکردم به خودم میگفتم یعنی منم یه روز حاضر میشم بخاطر افتادگی جزیی پلکم بیام اتاق عمل، یعنی منم بخاطر این که چشمم بزرگتر بشه حاضر میشم بیام برم اتاق عمل.

همینطور که ذهنم درگیر اینا بود یکی یکی خواهر ها هم به مامان ملحق شدن و ساعت 9 و نیم صبح منو تا پای آسانسوری که میرفت اتاق عمل بدرقه کردند.

توی سالن اتاق عمل همینطور که نشسته بودم واسه وصل کردن سروم حرفای دختر کناری توجه منو جلب کرد .داشت با دکتر در مورد رنگ نهایی چشمش صحبت میکرد بعد از رفتنش وقتی از پرستاری که واسم سروم وصل میکرد پرسیدم مشکلش چی بود گفت مشکلش رنگ چشمشه آمده واسه تاتو چشم، میخواد رنگ چشمش رو تغییر بده

هنوز نمیتونستم باور کنم به چه قیمتی میتونیم سلامتی خودمون رو اینطوری به بازی بگیریم.

تا لحظه ای که بی هوش شدم بجز استرسِ عمل خودم به اون دختری که روبروی اتاق عملی که من توش عمل میشدم ،عمل میشد فکر میکردم.

نمیدونم چقدر از سنگین شدن چشمهام گذشته بود که با  صدای بقیه به هوش آمدم و میشنیدم که منو دعوت به آرامش می کنند  و من با صدای بلند فقط گریه میکردم.

نمیدونستم کجام، نمیدونستم چرا به هق هق افتادم فقط اینقدری درد داشتم که با چشمهایی که باز نمیشد به اون خانومی که دستم رو گرفته بود و منو دعوت به آرامش میکرد بگم خیلی درد دارم، من  کجام ، چی شده توروخدا کمکم کن.

با دستاش صورتم رو نوازش کرد و گفت آروم میشی الان ساکت میشی مورفین بهت تزریق کردن.

با همون حال منو بردن توی بخش پیش مامان و آبجی ها ، با همون گریه ها با همون هق هق ها.

با این که مامان و بقیه رو نمیدیدم ولی صدای هق هق هاشون نشون میداد همه شون پا به پای من اشک میریزن.

مورفین هم تسکینی واسه چشمی که توی اتاق عمل جا مونده بود نشد آخر سر با دوتا مسکن قویه دیگه آرومم کردند

تا این که چند ساعت بعد از عمل گفتند میتونم برم خونه

با این که یه چشمم رو عمل کرده بودم ولی چشم سمت راستم هم نمیتونستم باز کنم.

مامان و شوشویی دستام رو گرفته بودند و لحظه به لحظه بهم هشدار میدادند کجا قدم بذارم .

سخت ترین روزها رو خونه مامانم موندم.

مامان و آقاجون از شب تا صب پا به پای من بیدار نشستند و توی اون نابینای مطلق شدنم شدند چشم من.

دو روز کلا نتونستم چشمم رو باز کنم و سخت ترین روزهام همون دو روز بود .

درد ندیدنم توی اون روزها از دردی که بعد از عمل داشتم صد برابر بدتر بود.

امروز که یک ماه از عملم میگذره با مرور اون روزها هنوزم وقتی اشک از چشمم سرازیر میشه فقط میتونم سرم رو بالا بگیرم و بگم خدایا نور چشم هیشکی رو ازش نگیر.

هنوزم قیافه ی اون دختری که چشمهای سالم  خودش رو سپرد دست رنگهای شیمیایی واسه تغییر رنگ چشمش جلو نظرمه  هنوز هم درکش نکردم و نمیتونم قبول کنم که واسه زیباتر شدن تاوان سنگین بدم.

با این که روزهای سختی بود ولی قابل تحمل بود و گذشت.

همه امیدم به اینه که مرحله ی دوم درمان به وحشتناکی مرحله اول نباشه

راحیلی نوشت :هنوزم شرمنده ی تک به تک دوستان هستم که نمیتونم کامنتها رو جواب بدم.

راحیلی نوشت 2: دوستانی که در مورد عمل چشمم سوال میپرسند خواهشا آدرسی از خودشون بذارن تا بتونم به خودشون جواب بدم.


و اما : میتونید معتاد به دیدن سریال شهرزاد بشید و بشینید قسمت هفتمش رو دوبار ببینید و لذت ببرید

البته میتونید مثل من با گوش دادن به ایـــــــــــــن موزیــــــــــک خودتون رو خفه کنید

آخه موزیکه هم واسه سریال شهرزاده


ثبت نظــــــر

به عشقت بی قراروم

این روزهایی که اکثر اوقاتم رو توی خونه میگذرونم دلتنگ هر کاری که شما فکرش رو بکنی میشم.

این مدت همه کارهای خونه از تمیز کاری و شست و شو پخت و پز به عهده ی مامانی و آقای شوشو بوده و هست یه روزهایی صبح که چشم باز میکنم دلم میخواد پاشم یه صبحونه ی توپ آماده کنم و بعدش با غر غر کارهای روزمره  رو انجام بدم.

یه روزهایی دلتنگ پای گاز ایستادن میشم.

اون روز به خواهر کوچکه میگم دلتنگ این کارهای معمولیم کلی فحشم داد که به فکر سلامتیم باشم و کار همیشه هست البته بحث من فقط این بود که فقط دلم میخواد و من آدمی نیستم که پی دلم و برم بیشتر رو خواسته های دلم پا میذارم.

@@@@@

از اونجایی که خواهر داشتن بزرگترین نعمته این روزها خواهرها نمیذارن آب تو دل من تکون بخوره منتظرن ببین من چی میخوام که فوری برام انجام بدن و بیشتر هوس های خوراکانه رو بخاطر این که من اذیت نشم خونه ی خواهر سومی آماده میکنند و وقت خوردن میان و من رو میبرن اونجا

امروز توی ماشین آبجی کوچکه یهویی ایــــــــــن موزیک پخش شد که من و میخکوب کرد به صندلی ماشین

من پرت شدم به بیست و چند سال پیش روزهای شش، هفت سالگی

ظهر که میشد و آقاجون از مغازه برمیگشت خونه، مامان ما سه تا خواهر رو آراسته کرده بود موهامون رو دم اسبی بسته بود تا آقای شوشوش که رسید خونه از دیدن بچه هاش لذت ببره

بعد از ناهار خواهر دومی میرفت از توی آشپزخونه یه قابلمه می آورد میداد دست آقاجون اونم واسمون ضرب میزد و اون ترانه ی بالا رو میخوند و اینقدر ما سه تا واسش میرقصیدیم تا خودمون خسته بشیم.

آخر سر هم هدیه ی هر سه تامون این بود که آقاجون عصر زودتر مغازه رو تعطیل کنه و بیاد مارو ببره تو خیابون بچرخونه توی ماشین هم باز همون ترانه رو میخوند و باز ما سه تا خواهر شروع میکردیم به قر دادن.

وای که  لذتی داشت مرور خاطرات اون روزها


راحیل فینگیلی :)


بیا زخم هام رو یه جوری رفو کن

و خداحافظی


وصله ی غمگینی ست


که به چشم هایمان می دوزیم

منیره حسینی

 

 

سی سال پیش که چشمم قیچی خورد و یه دختر 5 ساله بودم همه دردهام ،همه تصمیم هام واسه هر نوع عمل ،گردن مامان و آقاجون بود.

بیست و چند سال پیش که تصمیم به پیوند قرنیه چشمم گرفته شد و رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

یک یا دو روز در هفته من و مامان  توی اون پیکان سبز رنگ آقاجون پشت در پزشک قانونی می نشستیم، آقاجون بنده خدا هم توی پزشک قانونی در به در دنبال یه چشم بود .روز اولی که چشم گیرش آمد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم اینقدر مامان و آقاجون خوشحال بودن که انگار همه دنیا رو به دست آوردن فوری چشم رو بردیم بیمارستان و به دکتر نشون دادیم ولی دکتر تا چشم رو دید گفت این یه چشم پیره و این چشم به درد ِ یه بچه نمیخوره

از اون روز به بعد دیگه آقاجون دنبال یه چشم جوون بود

تا این که بعد از چند هفته با یه لب پر خنده از در پزشک قانونی آمد بیرون

چشم یه دختر 12 ساله رو بهش داده بودن

یه برادر با موتورش داشته خواهرش رو میبرده مدرسه که تصادف میکنند و دختر (مریم) توی تصادف میمیره.

همون روز که چشم گیرمون آمد واسم پیوند قرنیه زدن.

دیگه از سنی که عاقل تر شدم همیشه سلامتی خودمو مدیون اون مریمی میدونستم که هیچ وقت ندیده بودمش از اون روزهای دور تنها هدیه ام به مریم هر عصر پنجشنبه یه فاتحه بود.

تا این که بالاخره بعد از چندین سال فشار چشمم رفت بالا و متاسفانه اون پیوند پس زد.

چند سال کژ دار و مریض باهاش راه آمدم ولی خوب آخر سر دکتر تشخیص داد دیگه اون چشم نمیتونه با من بمونه و عمر اون چشم همین بیست و چندسال با من بود.

تا این که بالاخره سیزدهمین روزِ ، دومین ماهِ پاییز، این برگ خزون زده رو از وجودم جدا کردند و منتظر ِ چند هفته ی دیگه نشستم تا بعد از کنترل فشار چشمم یه بار دیگه پیوند بزنم.

و سخت ترین تصمیم زندگیم همین تصمیم بود که هیشکی نمیتونست جای من تصمیم بگیره. هیشکی نمیتونست بگه این کار رو بکنم یا نکنم. همه تصمیم رو به عهده ی خودم گذاشته بودن آخر سر گفتم خدایا تو خودت همه این نعمتها رو دادی واسه یکی نگه میداری واسه یکی هم مثل من اینجوری به یه دونه اش راضی میشی خلاصه با یه عالمه رفت و آمد پیش متخصص چشم ِ خودم و چندتا فوق تخصص دیگه که اونا همه مصمم بودن به برداشتن اون چشم پیوندی این کارو انجام دادم. از این عمل اولی که هم دکتر هم خودم راضی هستیم خدا کنه عمل دوم هم که چند هفته آینده ست با موفقیت کامل باشه.

دلیل نبودن این روزها و مشغله ی فکری این چند ماه اخیرم تصمیم گیری واسه انجام این کار بود.


راحیلی نوشت : قدر سلامتی و داشته هاتون رو بدونید لطفا ... ببخشید که نتونستم جواب کامنتها رو بدم.این پست طولانی رو هم طی سه روز تایپ کردم و امروز گذاشتم وبلاگ زیاد به چشمم فشار نمیارم.


ایـــــــــــــــــــــنو از دست ندید