چند سال پیشا وقتی میدیدم مامانم، یا مامان بزرگم با هر اتفاقی به راحتی میتونن همزاد پنداری کنند تعجب میکردم.

تعجب میکردم که چطور خیلی راحت با شنیدن یه خبر می تونن اشک بریزن .

اون زمانها من اگه با شنیدن یه خبر خیلی هم ناراحت میشدم باید سه ساعت توی حس گریه فرو میرفتم و اینقدر به اتفاقهای ناگوار فکر میکردم که تهش بتونم یه قطره اشک بریزم تا جلو بقیه ضایع نشم

ولی این روزها شدم مثل مامان و مامان بزرگ.

این روزها با شنیدم یه موزیک غمگین بدون فکر کردن به یه عالمه بدبختی میتونم به راحتی اشک بریزم .به راحتی قلبم فشرده میشه ، با دیدن عکس یه جوون روی آگهی ترحیم قلبم میلرزه و اشکم سرازیر میشه.

این روزها حال مامان و مامان بزرگ رو درک میکنم میفهمم هیچ کدوم از رفتارهای اون روزهاشون فیلم نبود و همه احساس اون لحظه ی خودشون رو نشون میدادن.

چند روز پیش پسره اومد خونه و با یه صدای لرزون گفت یکی از دوستاش توی تصادف فوت کرده.

با شنیدن این خبر قلبم ریخت ، دلم واسه مادرش ریش شد ، یه عالمه به حال مادره اشک ریختم .بدو رفتم در اتاق پسره رو باز کردم یه دل سیر نگاش کردم یه عالمه سوالهای بی ربط پرسیدم تا بتونم بیشتر کنارش باشم و بتونم صداش رو بشنوم .

حال این روزها خیلی عجیبه ، میخوام این طوری نباشم ولی نمیشه.

دیروز که خبر از دست دادن نوزده سرباز رو شنیدم از وقتی عکساشون رو دیدم، وقتی واسه فاتحه خونی رفتیم دارالرحمه و تشیع جنازه سرباز ها رو دیدم ، وقتی یه عالمه فکر منفی توی سرم نشست ، وقتی از همه افکارم واسه شوشویی گفتم و اون با چشمای گرد شده نگام کرد از خودم بدم اومد. نمیدونم شاید نباید از خودم بدم بیاد شاید این یه حس قوی مادرانه ست

هنوزم گاهی باور نمیکنم من همون راحیل چند سال پیشم که یه دختر شاد و سر زنده بود نمیدونم این روزها این راحیل حساس و درونگرا از کجا سر و کله ش پیدا شده و رخنه کرده به روح و روانم

 

تلگرام راحیل :

 

 

 

https://telegram.me/mamaniashegh

 ثبت نظر