به عشقت بی قراروم

این روزهایی که اکثر اوقاتم رو توی خونه میگذرونم دلتنگ هر کاری که شما فکرش رو بکنی میشم.

این مدت همه کارهای خونه از تمیز کاری و شست و شو پخت و پز به عهده ی مامانی و آقای شوشو بوده و هست یه روزهایی صبح که چشم باز میکنم دلم میخواد پاشم یه صبحونه ی توپ آماده کنم و بعدش با غر غر کارهای روزمره  رو انجام بدم.

یه روزهایی دلتنگ پای گاز ایستادن میشم.

اون روز به خواهر کوچکه میگم دلتنگ این کارهای معمولیم کلی فحشم داد که به فکر سلامتیم باشم و کار همیشه هست البته بحث من فقط این بود که فقط دلم میخواد و من آدمی نیستم که پی دلم و برم بیشتر رو خواسته های دلم پا میذارم.

@@@@@

از اونجایی که خواهر داشتن بزرگترین نعمته این روزها خواهرها نمیذارن آب تو دل من تکون بخوره منتظرن ببین من چی میخوام که فوری برام انجام بدن و بیشتر هوس های خوراکانه رو بخاطر این که من اذیت نشم خونه ی خواهر سومی آماده میکنند و وقت خوردن میان و من رو میبرن اونجا

امروز توی ماشین آبجی کوچکه یهویی ایــــــــــن موزیک پخش شد که من و میخکوب کرد به صندلی ماشین

من پرت شدم به بیست و چند سال پیش روزهای شش، هفت سالگی

ظهر که میشد و آقاجون از مغازه برمیگشت خونه، مامان ما سه تا خواهر رو آراسته کرده بود موهامون رو دم اسبی بسته بود تا آقای شوشوش که رسید خونه از دیدن بچه هاش لذت ببره

بعد از ناهار خواهر دومی میرفت از توی آشپزخونه یه قابلمه می آورد میداد دست آقاجون اونم واسمون ضرب میزد و اون ترانه ی بالا رو میخوند و اینقدر ما سه تا واسش میرقصیدیم تا خودمون خسته بشیم.

آخر سر هم هدیه ی هر سه تامون این بود که آقاجون عصر زودتر مغازه رو تعطیل کنه و بیاد مارو ببره تو خیابون بچرخونه توی ماشین هم باز همون ترانه رو میخوند و باز ما سه تا خواهر شروع میکردیم به قر دادن.

وای که  لذتی داشت مرور خاطرات اون روزها


راحیل فینگیلی :)


بیا زخم هام رو یه جوری رفو کن

و خداحافظی


وصله ی غمگینی ست


که به چشم هایمان می دوزیم

منیره حسینی

 

 

سی سال پیش که چشمم قیچی خورد و یه دختر 5 ساله بودم همه دردهام ،همه تصمیم هام واسه هر نوع عمل ،گردن مامان و آقاجون بود.

بیست و چند سال پیش که تصمیم به پیوند قرنیه چشمم گرفته شد و رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

یک یا دو روز در هفته من و مامان  توی اون پیکان سبز رنگ آقاجون پشت در پزشک قانونی می نشستیم، آقاجون بنده خدا هم توی پزشک قانونی در به در دنبال یه چشم بود .روز اولی که چشم گیرش آمد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم اینقدر مامان و آقاجون خوشحال بودن که انگار همه دنیا رو به دست آوردن فوری چشم رو بردیم بیمارستان و به دکتر نشون دادیم ولی دکتر تا چشم رو دید گفت این یه چشم پیره و این چشم به درد ِ یه بچه نمیخوره

از اون روز به بعد دیگه آقاجون دنبال یه چشم جوون بود

تا این که بعد از چند هفته با یه لب پر خنده از در پزشک قانونی آمد بیرون

چشم یه دختر 12 ساله رو بهش داده بودن

یه برادر با موتورش داشته خواهرش رو میبرده مدرسه که تصادف میکنند و دختر (مریم) توی تصادف میمیره.

همون روز که چشم گیرمون آمد واسم پیوند قرنیه زدن.

دیگه از سنی که عاقل تر شدم همیشه سلامتی خودمو مدیون اون مریمی میدونستم که هیچ وقت ندیده بودمش از اون روزهای دور تنها هدیه ام به مریم هر عصر پنجشنبه یه فاتحه بود.

تا این که بالاخره بعد از چندین سال فشار چشمم رفت بالا و متاسفانه اون پیوند پس زد.

چند سال کژ دار و مریض باهاش راه آمدم ولی خوب آخر سر دکتر تشخیص داد دیگه اون چشم نمیتونه با من بمونه و عمر اون چشم همین بیست و چندسال با من بود.

تا این که بالاخره سیزدهمین روزِ ، دومین ماهِ پاییز، این برگ خزون زده رو از وجودم جدا کردند و منتظر ِ چند هفته ی دیگه نشستم تا بعد از کنترل فشار چشمم یه بار دیگه پیوند بزنم.

و سخت ترین تصمیم زندگیم همین تصمیم بود که هیشکی نمیتونست جای من تصمیم بگیره. هیشکی نمیتونست بگه این کار رو بکنم یا نکنم. همه تصمیم رو به عهده ی خودم گذاشته بودن آخر سر گفتم خدایا تو خودت همه این نعمتها رو دادی واسه یکی نگه میداری واسه یکی هم مثل من اینجوری به یه دونه اش راضی میشی خلاصه با یه عالمه رفت و آمد پیش متخصص چشم ِ خودم و چندتا فوق تخصص دیگه که اونا همه مصمم بودن به برداشتن اون چشم پیوندی این کارو انجام دادم. از این عمل اولی که هم دکتر هم خودم راضی هستیم خدا کنه عمل دوم هم که چند هفته آینده ست با موفقیت کامل باشه.

دلیل نبودن این روزها و مشغله ی فکری این چند ماه اخیرم تصمیم گیری واسه انجام این کار بود.


راحیلی نوشت : قدر سلامتی و داشته هاتون رو بدونید لطفا ... ببخشید که نتونستم جواب کامنتها رو بدم.این پست طولانی رو هم طی سه روز تایپ کردم و امروز گذاشتم وبلاگ زیاد به چشمم فشار نمیارم.


ایـــــــــــــــــــــنو از دست ندید



کاش این نیز به خوبی بگذرد

از صبح چشم دوختی به لیوان چایی که ساعت قبل گرم بود و میگی کجا بودم که این چایی به شربت تبدیل شد

هنوزم به درست بودن تصمیمی که گرفتی شک داری

هنوز بعد از چندین ماه فکر کردن در مورد کاری که میخوای انجام بدی دلت قرص نیست

هنوز سردرگمی

هنوز دلت یه حامی میخواد که بیاد روبروت بایسته زل بزنه توی چشمات و بگه این کار درست ترین کاریه که میخوای انجام بدی

هنوز خیلی سردرگمی ولی خوب دیگه خیلی دیر شده واسه پشیمونی ،لحظه های آخر این سردرگمی رو داری طی میکنی

کاش چند هفته بعد که میام مدیریت بلاگفا رو باز میکنم و روی گزینه ی نوشته ی جدید کلیک میکنم قلبم پر از گرمی باشه و واستون از درست ترین تصمیم زندگیم بگم.

راحیلی نوشت 1: توی  چند روز آینده هر وقت یادم افتادید یه کوچولو هم منو دعا کنید

راحیلی نوشت 2: امروز که یک زن 35 ساله م و میخوام بزرگترین تصمیم زندگیم رو بگیرم حال 30 سال قبل مامان و آقاجون رو درک میکنم که واسه تصمیم گیری بخاطر سلامتی من چقدر با خودشون کلنجار میرفتن




ایـــــــــــــن