خیلی حرفها

گاهی نه پای رفتن میماند


نه پای ماندن


در هر دوجهت که بدوی بازنده ای

(بهشته معیر)



واسه 13 دی ماه نوبت دومین عمل  بود .7ونیم صبح وقتی داشتم آماده میشدم که با آبجی و مامان بریم واسه کارهای عمل شوشویی باهام تماس گرفت و خبر فوت شوهر خواهر شوهری رو داد

با این که همه آماده ی شنیدن این خبر بودیم ولی خیلی عذاب آور بود

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که برم و وقت عمل رو بندازم واسه چند روز بعد

چندین روز درگیر مراسم بودیم با این که مجبور بودم گریه نکنم تا چشمم آسیب نبینه و آماده باشه واسه عمل،  ولی خوب نشد واقعا سخت بود . بعد از برگذاری مراسم سوم بود که اقدام کردم واسه عمل و طی چند روز کارهای عمل چشمم انجام شد و چون عمل ذوم سنگین نبود خیلی زود بهبودی خودم رو به دست اوردم

و الان این راحیل بی جنبه هی میره جلو آینه و چشم جدیدش رو نگاه میکنه و کلی قربون صدقه ی خودش میره
[خیلی بی جنبه م ]

البته چشم جدیده هنوز یه خورده کاریهایی داره که دکتر گفته سه ماه باید تحمل کنم تا چشمم خودش خوب بشه ولی خو من هی عجولم به دکترم میگم آقای دکتر نمیشه تا قبل عید همه کارها تموم بشه دکتر هم ماشالا لجبازه هی میگه نه خیر دقیقا تا آخر فروردین باید بهش فرصت بهبودی بدی


راحیلی نوشت: اینقدر از اینجا و نوشتن دور بودم که واقعا نوشتن رو فراموش کردم.


یه راحیلی نوشت دیگه: روزی که با خواهر شوشو ها رفتیم و صندوقچه ی قدیمی شوهر خواهر شوهری رو باز کردیم ،قرعه ی خوندن دفتر خاطراتش افتاد به نام من، بماند چطور با اشک و زجه  سطر سطر ِ خاطراتش رو خوندیم ولی این خاطرات خوندن یه تلنگر خیلی بزرگ بود واسه من . به خودم قول دادم به بهترین نحو توی دفنر خاطراتم نوشتن رو ادامه بدم. چون بعد از من خیلی ها اون دفتر رو میخونن و اون زمان میتونن به احساس درونی من پی ببرند


خدایا چنان کن سرانجام کار ،تو خشنود باشی و ما رستگار


ثبت نظر