اندراحوال مریضی های مامان شوشو

ساعت سه ظهره تازه از بیمارستان رسیدیم ، با پسری ناهارمون رو تند تند خوردیم حس و حال هیچ کاری واسم نمونده

حتی اینقدر توان ندارم بلند شم دستی به سرو گوش خونه بکشم.

دیشب خواهر شوهر جان شوهرش اومد  و از امروز رفت خونه مامانش بمونه

بعد از بیست و چند روز من تنها شدم و اصلا نمیدونم چطور از تنهایی لذت بخشی که پیدا کردم لذت ببرم.

اولین کارم این بود که لب تاپ رو روشن کنم و توی قسمت مدیریت بلاگفا شروع کنم به نوشتن.

نمیدونم این حال خوب و تنهایی چند ساعت یا چند روز ادامه داره آخه امروز باز توی آی سی یو حال مامان شوشویی بد شد و با شوک دادن برش گردوندند

این روزها توی بیمارستان اینقدر وضعیت های نا متعادل مامان شوشو رو دیدیم که احساس میکنم دلم سنگ شده و میتونم هر چیزی رو ببینم بدون این که کوچکترین شوکی بهم وارد بشه

دلم برا خونه ی ساکت و زندگی آروم خودم تنگ شده

دلم برا کل کل کردنهام با شوشویی تنگ شده

دلم برا قدم زدن های بی دغدغه توی خیابونهای اردیبهشتی شیراز تنگ شده

دلم برا آرامش تنگ شده

هفده هیجده ساله دارم با شوشویی زندگی میکنم ولی یه خاطر آروم نداشتم از این که همیشه یه سایه ی هرچند کمرنگ روی کل زندگیم بود که همه آرامشهام رو از بین میبرد خسته م کرده

نمیدونم بعد از این وضعیت چی میشه ولی این باور رو دارم که بس که زندگی شخصی خودم و با دیگران ( فامیل شوشویی) قاطی بوده الان دیگه نفسی واسه ادامه ی اون رابطه ها رو ندارم.

نمیدونم از این حرفهایی که زدم چه برداشتی میکنید ولی باید غر میزدم ، باید مینوشتم تا آروم بشم.

میدونم هر لحظه ای که بیمارستان با شوشویی تماس بگیره و هر خبر ناگواری به شوشویی بده منم که باید باهاش همفکر باشم و به دادش برسم. حداقل باید یه جا غر بزنم تا تخلیه بشم یا نه .

نمیدونم بهتون گفتم که ناخن کاشتم یا نه؟

اینقدر بهش وابسته شدم که به همه تون توصیه میکنم اگه میخواید یه کار کوچک بکنید که خیلی لذت بخش باشه برید ناخن بکارید

فرنچ ناخنم رو طرح دار گذاشتم و بعد روش ژل زد که موندگار بشه .حالا شما یه عروس قرتی ناخن قشنگ رو تو مراسم ختم مادر شوهرش تجسم کنید و بگید وووی چه راحیل باکلاسی [پلک]

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.