یه اتفاق ساده یه فاجعه ی بزرگ

دری باز و بسته شد

کسی جوانی اش را برداشت و رفت

من و خاطره ها

...

پشت دیوار

پیر شدیم

"پرویز فکرآزاد



یه روزهایی زیادی حساس میشم و همین  مزخرف بازیام همه زندگی رو به کامم تلخ میکنه
ماشین رو توی یه نقطه ی خلوت و خیلی دورتر از اون مرکز خرید پارک میکنیم تا بهانه ای واسه قدم زدنمون فراهم بشه
همینطور که دستهایم را دور بازویش حلقه کردم قدم میزنیم و حرف میزنیم.
اینقدر حرف داریم که نمیفهمیم چطور میرسیم به مکان مورد نظر
کارهامون رو که انجام دادیم  و وقت برگشت  از پاساژ که بیرون آمدم روبروم یه باغچه ی بزرگ بود
اون با یه پرش از باغچه گذشت ،دستم به سمتش دراز بود و نگاه اون به اطراف که بی تفاوت به من به سمتی اشاره کرد، راحیل اون جا پل هست از اونجا بیا
دستم روی هوا خشکید اعصابم خط خطی شد
خو دلم میخواست دستم رو بگیره  کمک کنه از باغچه رد بشم
بدون این که نگاهش کنم به سمت پل رفتم  اون هم از اون طرف قدم به قدم من خودش رو به پل رسوند ولی دیگه  اتفاق ناخوشایند افتاده بود و یه زن بی منطق دلش شکسته بود
همه مسیر برگشت رو غر زده بود که چرا اینقدر ماشین رو دووور پارک کردیم ،چرا نمیرسیم، اه چه مسیر مزخرفی چطور این همه راه رو پیاده رفتیم و حالیمون نشد.
خلاصه به همین سادگی میشه گند زد به بهترین لحظه های زندگی
دیگه مسیر توی ماشین و رسیدن به خونه بماند بجای ضبط ماشین خودش هوار هوار کرد از زندگی سیاه و بخت نامرادش

خووووو اگه دستم رو گرفته بود و از باغچه ردم کرده بود واسش بهترین لحظه هارو میساختم ، خود بی احساسش خواست

راحیلی نوشت: مدیونید بخواید فکر کنید از صبح دچار حس ندامت شدم هااااا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.