آخدا

بانوی کسی باش
که بهار را دوست دارد
و باران را
و رسیدن را..

نیکی‌ فیروزکوهی



یه شب جمعه هایی هم هست دست از دنیا میشوری  هندز فری رو میذاری توی گوشِت زیر پتو گم میشی ایــــــنو گوش میدی و یه فلش بک به گذشته ات میزنی

به همون روزهایی که تازه فهمیده بودی عاشقی یعنی چه

به عشق  اون روزها ، به خواسته هات ، به آرزوهات فکر میکنی

با خودت که تعارف نداری

میبینی به هیچ کدوم  از اون آرزوهایی که میخواستی نرسیدی

میبینی اون بالا سری، نشست ،ببینه تو از چی بدت میاد دقیق همونو نصیبت کرد

میبینی نصف عمرت رفته و تو فقط افسوس خوردی

میبینی هیچ چاره ای جز تسلیم شدن نداری

میبینی تو موندی و یه دنیا حسرت ، یه دنیا آه ، یه دنیا ناشکری

میگی بیخیال دنیا، خودمو عشقه

میگی مگه چند روز جوونی و میتونی خوش باشی پس تنهایی به جنگ مشکلات برو  و واسه خودت خوش باش

میگی من که نصف عمرمو زندگی کردم حالا به هرچی خواستم و نخواستم رسیدم امروز به بعد هدفم باید زندگی ِ بچه م باشه

واسه اون کوتاه میای دست از سر دنیا و خواسته هات بر میداری

ولی هنوز لحظه هایی که قلبت تیر میکشه و اشک گوشه ی چشمت جمع میشه یه نیم نگاه به بالا می ندازی و میگی : آآآآ خدا ،آخه چرا من؟؟؟؟

هنوز قلبت سنگینه ، هنوز چشمات نمداره که نگاهت به اونور دریچه می افته و میبینی صبح شده  نقاب مادرانه ت رو به صورتت میزنی و میری صبحونه آماده کنی

ولی، نقاب همسر نمونه بودن هنوز کنار تخت روی زمین واسه خودش لم داده و هیشکی کاری به کارش نداره


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.